اقتصاد غرب

دیدگاه های اقتصادی کارل مارکس

دیدگاه های اقتصادی کارل مارکس

گزارش مقاله «کار بیگانه شده»، کارل مارکس

کارل مارکس، جامعه‌شناس و اقتصاددان آلمانی، تحلیل خود را از جامعه براساس شکاف دوطبقه کارگر و سرمایه‌دار بیان می‌کند. او در توصیف جامعه مدرن و اقتصاد سرمایه‌داری تشریح می‌کند که شیوه‌ها و ابزار تولید به‌گونه‌ایست که کارگر روز به روز ضعیف‌تر و فقیرتر شده و سرمایه‌دار دائما ثروت بیشتری کسب می‌کنند.

شاید اصلی‌ترین پروژه علمی مارکس تشریح اقتصاد مدرن، بیان روندهای گسترش سرمایه‌داری، شیوه‌ها و ابزارهای اقتصاد سرمایه‌داری و تشریح وضعیت انسان‌ها(اعم از کارگر و سرمایه‌دار) در این جامعه مدرن باشد. در تمام آثار مارکس شاهد پیگیری این پروژه و بررسی ابعاد آن و بیان راهکار برای خروج از این وضعیت هستیم.

در ادامه به بررسی مقاله «کار بیگانه شده» از سلسله مقالات «دستنوشته‌های اقتصادی فلسفی 1844» خواهیم پرداخت:

مارکس در این مقاله با تبیین جایگاه کارگر در جامعه مدرن، روند بیگانه‌شدن او را به تصویر می‌کشد. او معتقد است براساس اصول اقتصاد مدرن «کارگر تا سطح یک کالا و در حقیقت پست‌ترین نوع کالا تنزل می‌یابد.»(دستنوشته‌های اقتصادی فلسفی، ص 123) در واقع مارکس قصد دارد چگونگی بیگانگی کارگر نسبت به کار، محصول، خود و انسانیت‌ش را شرح دهد.

مارکس معتقد است که تحلیل اقتصادی باید از یک واقعیت اقتصادی که در جامعه قابلیت بررسی و مشاهده آن وجود دارد، آغاز شود و خود این‌گونه شرح می‌دهد: «هر چه کارگر ثروت بیشتری تولید می‌کند، هر چه تولیدش از لحاظ قدرت و مقدار افزایش می‌یابد؛ خود فقیرتر می‌شود. هر چه کارگر کالای بیشتری تولید می‌کند، خود به کالای ارزان‌تری تبدیل می‌شود. افزایش ارزش جهان اشیا نسبت مستقیمی با کاهش ارزش جهان انسان‌ها دارد.»(همان، ص 125) این اولین گام ِبیگانه شدن کارگر یعنی بیگانه شدن او با کار خویش است. به عبارت دیگر کار برای کارگر یک تفریح و شغل نیست بلکه کار تبدیل به مسئله‌ای می‌شود که کارگر تا مرز هلاک شدن آن را انجام می‌دهد تا بتواند مزدی گرفته و زنده بماند.

دومین گام در بیگانگی کارگر با کار، عدم توانایی تصاحب شیء تولیدی است. مارکس می‌گوید: «تصاحب شیء به منزله‌ بیگانگی تا آن حد است که کارگر هر چه بیشتر اشیا تولید می‌کند، کمتر صاحب آن می‌شود و بیشتر زیر نفوذ محصول خود، یعنی سرمایه، قرار می‌گیرد»(همان،ص126) در توضیح این مسئله باید بیان کرد که افزایش کیفیت محصول(که با خلاقیت و فعالیت کارگر بوجود می‌آید) منجر به افزایش قیمت همان محصول می‌شود. این امر منجر به افزایش سود محصول برای سرمایه‌دار می‌شود. اما تغییری در میزان حقوق کارگر رخ نمی‌دهد. بنابراین فاصله ارزش محصول با ارزش کارگر بیشتر شده و در نهایت کارگر نمی‌تواند صاحب محصولی شود که خود تولید کرده است: «هر چه کارگر بیشتر تولید می‌کند، باید کمتر مصرف کند؛ هر چه ارزش بیشتری تولید می‌کند، خود بی‌ارزش‌تر می‌شود؛ هر چه کار قدرمندتر، کارگر ناتوان‌تر می‌شود…»(همان،ص126)

در ادامه مارکس یک گام جلوتر می‌رود: «اما بیگانگی نه‌تنها در نتیجه تولید بلکه در خود عمل تولید و در چارچوب خود فعالیت تولیدی، نیز ظاهر می‌شود.»(همان، ص 128) به این صورت که کار نسبت به کارگر امر بیرونی تلقی می‌شود که به وجود ذاتی کارگر تعلق ندارد. یعنی کارگر کاری را انجام می‌دهد که به آن علاقه ندارد. «بنابراین کارش از سر اختیار نیست بلکه کاری اجباری است. همچنین نیازی را برآورده نمی‌سازد بلکه وسیله‌ای است صرف برای برآوردن نیازهای بیرون از آن. نتیجه آنکه اگر اجبار فیزیکی یا اجبار دیگری نباشد، همچون طاعون از کار فرار می‌کند.»(همان، ص 129)

در تشریح این قسمت لازم به ذکر است که در دوره‌های تاریخی مختلف و حتی در برخی مشاغل کنونی «کار» یک نوع تفریح و علاقه بود که افراد فقط برای دریافت مزد آن را انجام نمی‌دادند. بلکه این حرفه‌ها وسیله برای رشد ذهنی و پرورش استعدادها و بروز خلاقیت بود که برای افراد ثمرات مختلفی داشت. ازجمله آسودگی ذهنی، احساس مفید بودن، کسب درآمد و… .

اما کار کارگری در دوران سرمایه‌داری به گونه‌ای است که همه چیز به دریافت مزد برای رفع نیازهای ضروری زندگی تقلیل می‌یابد و کارگران تا جایی که زنده بمانند و کار کنند، حقوق دریافت می‌کنند. از سوی دیگر با اجیر شدن برای انجام هر کاری، دیگر به رشد و پرورش استعدادهای خود نمی‌پردازند بلکه تنها کاری را انجام می‌دهند که منفعت آن به کارفرما (یا همان سرمایه‌دار) می‌رسد.

به همین خاطر مارکس در کلیدی‌ترین قسمت مقاله خود عنوان می‌کند: «بنابراین، انسان(کارگر) تنها در اعمال حیوانی خود یعنی خوردن، نوشیدن، تولید مثل و مسکن‌گزینی آزادانه عمل می‌کند، حال آنکه در اعمال انسانی خود چیزی جز حیوان ِ(بارکش) نیست. آنچه حیوانی است، انسانی می‌شود و آنچه انسانی است، حیوانی می‌شود. درست است که خوردن و نوشیدن و تولیدمثل نیز اعمالی حقیقتا انسانی اند، اما هنگامی که از سایر جنبه‌های فعالیت انسانی جدا و به غایت‌های منحصر به‌فردی بدل می‌شوند، اعمالی حیوانی‌اند.»(همان، ص 129)

نهایتا مارکس به تشریح بیگانگی انسان از انسانیت خود، عملا بیان می‌کند که کارگران در اقتصاد سرمایه‌داری، تبدیل به موجوداتی می‌شوند که انسانیت‌شان نفی می‌شود. توضیح آنکه زمانی که کارگر کار می‌کند که زنده بماند، دیگر نمی‌تواند از زندگی خود بهره ببرد. دیگر فرصت فکر کردن به مسائل انسانی و اجتماعی را ندارد و نهایتا تبدیل به ماشینی می‌شود که روزمرگی او را نابود می‌کند: «بنابراین کار بیگانه شده، وجود نوعی انسان(انسانیت) را به وجودی بیگانه با او و به وسیله‌ی زندگی فردی‌اش(کارگری که باید فقط کار کند) تبدیل می‌کند.»(همان، ص 133)

پیامد مستقیم این بیگانگی انسان از کار، از محصول، از خود و از انسانیت منجر به «بیگانگی انسان از انسان» می‌شود. یعنی کارگر برای فرد دیگری کار می‌کند تا از محصول کارگر منفعت ببرد و زندگی کند: «انسان همان‌طور که فعالیت خویش را با خود بیگانه می‌سازد، فعالیتی را به غریبه‌ای اعطا می‌کند که به او تعلق ندارد.»(همان، ص 136) در واقع کارگر به رشد مالکیت خصوصی و ثروتمند شدن سرمایه‌دار کمک می‌کند.

نتیجه آنکه اقتصاد مدرن به اثرات اجتماعی و اخلاقی اصول خود توجه نمی‌کند و تنها به رشد سرمایه فکر می‌کند: «اقتصاد سیاسی از کار به عنوان روح واقعی تولید آغاز می‌کند، اما چیزی را به کار اختصاص نمی‌دهد و همه چیز را به مالکیت خصوصی می‌دهد.»(همان، ص 137) بنابراین در این شیوه اکثریت جامعه(کارگران)، قربانی ثروتمندشدن عده‌ای سرمایه‌دار می‌شوند.

منبع:

دست‌نوشته‌های اقتصادی و فلسفی 1844، کارل مارکس، ترجمه حسن مرتضوی، انتشارات آشیان، 1395

مشاهده بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا